ازم نپرس چمه! من هیچیم نیست! من مثل اسم کتابه، هیچ دوستی جز کوهستان» شدم! من ایبوپروفنهای فرانسویم رو دیگه خرج دردای تو نمیکنم ازم نپرس چمه؛ هیچی بهم نگو! من یادم میره چهقدر دوستت داشتم! مثل دستور دلمه و کوفته که هی یادم میره! مثل خروجی سعادت آباد که همیشه از دستش میدم! مثل خوردن قرص آهنی که فراموش میکنم! تنها میشم! مثل هیچ دوستی جز کوهستان! مثل فراموش کردن یهویی کشورم تو کمپ پناهندگان.
اشتراک گذاری در تلگرام
آقای رییس جمهور؛ این عکس در خطر است!یعنی آفتاب روشن این عکس هر لحظه ممکن است که غروب کند و میز صبحانه و نانها و کروسانهای شکلاتی روی آن تاریک شوند ! آقای رییسجمهور؛ از شنبه همهچیز به روال عادی برمیگردد اما من برای پدر و مادرم میترسم!نکند دکمهی خاموششان را کسی بزند!برای من هیچ شنبهای روز عادی نیست! ما بیماران دیابتی هستیم با قلبهای از نفس افتاده!ما شعلههایی هستیم که با فوت کوچکی خاموش میشویم ! آقای رییسجمهور؛ مادرم از بمباران کرمانشاه و کردستان
اشتراک گذاری در تلگرام
او توی جوانی هیچ جوراب تورتوری خالداری نخریده و به عشق کسی پایش نکرده! میگویم کسی؟ کسی یعنی عشقی که برایش توی برف خیابان شریعتی، دیوانهوار به سمت فرودگاه براند و با دستهگل بابونه و عروس و همیشه بهار به استقبال برود! میدانید؟ او هیچوقت توی زندگی برای عشقش دستهگل نخریده! تمام دستهگلهای عاشقانهی زندگیاش توی برفها رها شدهاند! تمام کسانی که میتوانستند عشق زندگیاش شوند توی نوجوانی از حصبه و آبله و شلیک تیر مردهاند! میدانید او هیچوقت توی باران،
اشتراک گذاری در تلگرام
شنبهست درسته اینجا زشته و وسط خیابونه اما مشتت رو وا کنی میبینم که پر از خونه شنبهست شهر اتوبوسای سوختهی دو کابینه شهر راهبندون اتوبان زینالدینه شهر ضدعفونی زخم با پنبه و بتادینه شنبهست من همیشه از شنبهها بدم میاد شنبهها اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد!» شنبهها تا قیامت دل من گریه میخواد» شنبهها آدمای شهر یکی یکی کم میشن شنبهها پاد دردا، درد میشن پادزهرا سم میشن شنبهست خیلیها مثل شیر داغ روی گاز سر میرن عین کاغذ اضافی بعد بازی
اشتراک گذاری در تلگرام
خواب تولد دوازده سالگی دوستم ژاله رو دیدم! تا قبل از اون خواب کلن یادم رفته بود همچین تولدی رفتم! اما تو خواب همهچیز دقیق و درست بود! اون سال ژاله همهمون رو دعوت کرده بود تولدش! مادرش هم بود که همیشه روسری بالای سرش گره زده بود و لهجهی غلیظ ترکی داشت. من و عطیه و باقی بچهها چاهار طبقه رو بدون آسانسور رفتیم بالا! جلوی در ورودی خونهی ژاله اینا یه کاناپهی قهوهای قشنگ اما خیلی قدیمی بود! دقیقن مثل لباسهای ژاله؛ روسریهای حریر و سندلهای خوشگل با لژ
اشتراک گذاری در تلگرام
توی یکی از قطارهای شهری گوتنبرگ نشستهام. سه ماه است این مسیر را هر روز دارم میروم تا به دانشگاه برسم. از آخرین پیغامی که بهم داده هفده ساعت گذشته. نوشته بودم نمیتوانم و او هم نوشته بود: خب! همین یک کلمه. و بعد دیگر حرفی نزده بودیم. دروغ گفته بودم نمیتوانم. خوب هم میتوانستم. همانطور که پیراهن تکراریام هر روز میتواند به ضرب و زور اتو نو به نظر برسد و توی تنم بنشیند و همانطور که این قطار هر روز میتواند از لانهاش بیرون بیاید و ده تا پیرپاتال سوئدی
اشتراک گذاری در تلگرام
همیشه به آخرین تصویر از شهر فکر میکنم. به آخرین باری که از جلوی پارک رد میشیم و میپیچیم به سمت اتوبان و دیگه مثل الآن هفتهای یه بار با مردمی که جلوی پارکینگمون پارک کردن دعوا نمیکنیم. اکثر اوقات به آخرین آهنگی که قراره تو این شهر گوش کنم فکر میکنم. آخرین ماشینی که ما رو میبره فرودگاه و آخرین پلیسی که باهاش همشهری هستیم و اشاره میکنه موهام رو بکنم تو. یا پاسپورت و بلیتم رو بهش نشون بدم. همیشه به همین موارد بیاهمیت که فکر کردن بهشون با فکر نکردن
اشتراک گذاری در تلگرام
کلاس پنجم بودم که یه روز ناظممون بهمون گفت؛ قراره هممون با مدرسه بریم شهرک سینمایی! اردویی که خیلی از مدرسهمون فاصله داشت و شاید برای من جذابترین جایی بود که میتونستم تصور کنم. روز اردو مادرم برام کلی خوراکیهای مختلف گذاشته بود؛ ساندویچ الویه داشتم و ظرف میوه؛ چیپس و پفک داشتم و اسمارتیز و پاستیل. همهچیز رو هم به اندازهی دو نفر آماده کرده بود. یعنی خودم و دوست صمیمیم؛ نازنین خوشانتاش. نازنین روز اردو با مامانش اومد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت